مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 18 سال و 13 روز سن داره
مهشیدمهشید، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

...مــهدیـ ــار...

تو لد رادین جون

          روز پنجشنبه بیست و ششم بهمن ماه  ساعت 12 ظهر خاله الهه زنگ زد و گفت ساعت 3 بیایید تولد رادین جون. ما هم که از قبل نمیدونستیم که امروز رو خاله میخواد تولد بگیره هیچ کادویی Flowers and birthday gifts نگرفتیم.به تو گفتم بنظر تو واسه رادین چی بخریم تو گفتی عروسک بخریم. که بدردش نخوره ای وروجک تو همیشه فکرای عجیبی داری.بهر حال بدون کادو رفتیم تولد. البته کادوش رو حتما میخریم و واسش میبریم. چون هیچ تولدی بی کادو نمیشه. تولد خیلی بهت خوش گذشت همه خاله ها بودند با بچه هاشون زن دایی محمد رضا هم بود. زن دایی مهدی فقط نیومده بود. رادین خیلی پسر ارومی بود  اصلا اذیت نکر...
7 اسفند 1391

یک روز تعطیل ( یحیی آباد)

سلام....   روز مبعث حضرت رسول که 29 خرداد بود ما با خاله ها رفتیم یحیی آباد که یک امامزاده هست بعدازظهر رفتیم و اونجا شام خوردیم تا وقتی هوا روشن بود همه چیز عالی و خوب بود و شما همش داشتی با مانی توپ بازی میکردی شلوغ میکردی  و کلا خوش بودید Bananas in love و سرتون فقط تو کار خودتون بود...... ولی همین که شب شد سر کله حشرات موذی پیدا شد ... شب  برگشتیم یا به عبارتی فرار کردیم    چون اونجا پر از یک حشراتی بود به اسم کرم سرشاخه خار به شدت صدا میکردن خیلی وحشتناک بود خیلی زیاد بودن....آقا مهدیار و مانی پسر خالش هم یک پلاستیک برداشته بودن و مسئول امامزاده براشون پر کرده بود از این حشرات .....
7 اسفند 1391

باریدن برف در اولین سال تحصیلی تو

سلام عزیزم خوبی گلم. امروز چهارشنبه  دی ماه شب ساعتای تقریبا 6 اسمان شروع به باریدن برف کرد   که تا صبح روز بعد ادامه داشت و تقریبا حدود 20 سانتیمتر برف بارید. صبح روز پنجشنبه ساعتای ده که از خواب بلند شدی با هم رفتیم توی حیاط و ادم برفی درست کردیم خیلی خوشحال بودی. و با شور و شوق زیادی مشغول درست کردن آدم برفی شده بودی منم کمی بهت کمک کردم ولی بیشتر دوست داشتی خودت انرا درست کنی. دستات حسابی یخ کرده بودند ولی اصلا به روی خودت نمیاوردی. و من که میگفتم بریم تو اتاق گرم بشیم میگفتی نه من اصلا سردم نیست. دست آخر هم که آدم برفی رو درست کرده بودی کلاه خودت رو درآوردی و...
5 اسفند 1391

اولين جايزه مامان و بابا

  چند روزه هي ميگي چرا معلمم بهم جايزه نميده من كه پسر خوبيم من كه درسامو خوب ميخونم امروز يازدهم اذر من و بابا با مشورت با معلمت  واست يه كادو گرفتيم (دارت) بابايي قراره اونو بياره مدرسه تا سر کلاس بدنش به تو واسه اينكه من و بابا و خانم معلمت ازت رضايت كامل داريم       ...
5 اسفند 1391

ثبت نام مدرسه و سنجش

سنجش یکم تیر   دبستان نبوت بالاخره تصمیم نهایی رو گرفتیم که اسمتو تو مدرسه غیرانتفاعی نبوت بنویسیم. با بابایی و خودت رفتیم مدرسه اونجا خیلی خجالت میکشیدی رییس مدرسه ات ازت اسمتو پرسید با خجالت فراوان بهش با صدای خیلی یواش گفتی مهدیار. از رییس مدرسه ات که اسمش اقای نجفی بود پرسیدم  واسه ثبت نام مهدیار جون تو کلاس اول باید چکار کنیم که راهنمایی های لازم رو بهمون کردند. و چند تا فرم دادند تا پر کنیم دو تا عکس هم ازمون گرفتند تا واسه برگه سنجشت تو رو معرفی کنند. بعدشم ادرس مکان سنجش با شماره  تلفنش رو بهمون دادند.و گفتند خودتون تماس بگیرید و ازشون وقت بگیرید. ما هم بعد اینکه فرمها و برگه سنجش رو گرفتیم رفتیم ...
5 اسفند 1391

واکسن شش سالگی

سلام مهدیار جون مهد کودکت در حال تموم شدن بود که یه روز تو رو بردم بهداشت تا واکسن شش سالگیت رو بزنی بهت نگفتم واکسن داری چون خیلی میترسیدی . من و تو و زهره جون دوست من با هم وقتی وارد بهداشت شدیم گفتی واسه چی اومدیم که من گفتم اومدیم واکسنت رو بزنیم ولی چون تو خیلی قوی هستی میدونم که اصلا نمیترسی. خودتم باورت  شده بود که دردی نداره بعد یه دختر خانم نوبت تو رسیده بود هیچ ترسی نداشتی خودم بیشتر میترسیدم . مسول زدن واکسن که اقای خنده رو بود باهات خیلی گرم گرفت بهت گفت سلام خوبی پسرم تو هم سرتو تکون دادی یعنی اره بعدش پرسید اسم شما چیه تو هم گفتی مهدیار. اقای خنده رو هم بهت گفت به به چه اقا پسر گلی چقد مودبه .بعدشم ازت...
5 اسفند 1391

محرم سال 91

    امسال محرم رو با هم هر شب ساعت يه ربع به هفت مي رفتيم حسينيه حسيني اونجا يه حاج اقايي ميومد روزه ميخوند اخرشم كه روزه تموم ميشد دسته هاي زنجير زني ميومدند و زنجير ميزدند تو هم از جاي خانمها ميرفتي سمت اقايان و سينه يا زنجير ميزدي و وقتي تموم مي شد ميومدي جاي من بعدشم با هم ميومديم خونه. ...
5 اسفند 1391